یادگاری
گفت : میخوام برات یادگاری بنویسم
گفتم : کجا ؟
گفت : روی قلبت
گفتم : باشه ، بنویس تا همیشه یادگاری بمونه
یه خنجر برداشت
گفتم : این چیه ؟
گفت : هیس
ساکت شدم
گفتم : بنویس چرا معطلی ؟
خنجر رو برداشت و با تیزی خنجر نوشت
دوستت دارم دیوونه
اون رفته
خیلی وقته
کجا ....؟
نمیدونم
اما .......
هنوز زخم خنجر یادگاریش رو قلبممونده
از همه پرسیدند عشق چیست....؟؟؟؟
از کودکی پرسیدند عشق چیست ؟ گفت........بازی
از نوجوانی پرسیدند عشق چیست؟ گفت....... کینه
ازجوانی پرسیدندعشق چیست ؟ گفت ......... پول وثروت
از پیری پرسیدند عشق چیست؟ گفت............ عمر
ازگل پرسیدند عشق چیست ؟ گفت .......از من خوشبوتر
از پروانه پرسیدند عشق چیست ؟گفت.......... از من زیباتر .
از خورشید پرسیدند عشق چیست؟ گفت .......از من سوزانتر
ودر آخر از خود عشق پرسیدند ای عشق تو کیستی ؟؟
گفت به خدا قسم نگاهی بیش نیستم
نظرات شما عزیزان:
سمانه
ساعت2:14---10 آبان 1391
معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد : سارا…دخترک خودش را جمع و جور کرد ، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانم؟
معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد ، به چشمهای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد : (چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ ها؟
فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه ی بی انظباطش باهاش صحبت کنم )
دخترک چانه لرزانش را جمع کرد… بغضش را به زحمت قورت داد و آرام گفت :
خانوم… مادرم مریضه… اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن… اونوقت میشه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد… اونوقت میشه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تاصبح گریه نکنه… اونوقت…
اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم…
اونوقت قول می دم مشقامو بنویسم…
معلم صندلیش را به سمت تخته چرخاند و گفت : بشین سارا…
و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد…
معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد ، به چشمهای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد : (چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ ها؟
فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه ی بی انظباطش باهاش صحبت کنم )
دخترک چانه لرزانش را جمع کرد… بغضش را به زحمت قورت داد و آرام گفت :
خانوم… مادرم مریضه… اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن… اونوقت میشه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد… اونوقت میشه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تاصبح گریه نکنه… اونوقت…
اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم…
اونوقت قول می دم مشقامو بنویسم…
معلم صندلیش را به سمت تخته چرخاند و گفت : بشین سارا…
و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد…
[ شنبهبرچسب:متون زیبا,زیبا,قشنگ,متن قشنگ,متن عاشقانه,
] [ 12:0 قبل از ظهر ] [ forlorn ][